بی زبانـــــــــی

قاصدکی بی زبان که دلش می نویسد...و تو هم مانند دیگران نظاره گری

بی زبانـــــــــی

قاصدکی بی زبان که دلش می نویسد...و تو هم مانند دیگران نظاره گری

بی زبانـــــــــی

به دست اینجانب صفحه ای از نا گفته های بنده صورت گرفته است و با نوشته هایی خالی از مهارت دل خوش به حضور سروران بر سر سفره ی دلم هستم...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۳ مرداد ۹۳، ۱۴:۴۹ - saba
    آفرین

حالم خوب است ...!!!!!!!!!!!

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۳۹ ب.ظ

           تا مغـز استخـوانم تیـر می کشـــــــد...!

..............................................................!!!!!!!!!!!!!!

 .....وقتـی مـی بیـنم دلیل آن همـه حِقارتــــــ "تـــــُــــــــــــــــــــو" بــودی...!!!

   ....!!

.............. !!!!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۱۰
قاصـدکـــــــ بی زبان

نظرات  (۶)

وب زیبا و جالبی دارین






از جنس شیشه باش ولی به همه بگو از سنگم... چون مردم این زمانه دنبال شکستن هستند!
عالی
حرف دلم بود ممنون عالی بود..
آفرین
    ­داستان زیبای ثروتمند بی پول

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند.

پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

 

 

گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ